باران ملایم بهاری زمین را خیس کرده بود.نیروها از میان گل ها رفت و آمد می کردند وباد سردی می وزید.بچه ها در سرما می لرزیدند
آنها پیش بینی این محاصره را نکرده بودند.مجبور بودند در سرمای شب را صبح کنند.چند مجروح کنار سنگر به چشم می خورد.
روی هر کدام یک اورکت انداخته بودند.اگر چه امکانات بهداری آنها در حد صفر بود،اما مجروحین امیدوار بودند.پنداری زندگی آنان که
آن زمان در تاریکی می گذشت،یک باره با نوری نا پیدا روشن شده بود. فرمانده را که بالای سر خود می دیدند به زندگی لبخند می زند
محبت فرمانده دوای دردشان شده بود.
سحر شدت سرما بیشتر شد.بچه ها گونی های خاک را خالی کرده و دور خود می پیچیدند.انتظار سپیده صبح،خواب را از چشمانشان
ربوده بود.نوری طلایی از پشت تپه های عین خوش به چشم می خورد.فرمانده مهیای نماز شد.باران شدیدتر شده بود.نیروها به جنب و جوش افتادند.در انتظار نبردی سخت بودند،اما از آتش دشمن خبری نبود.تانک های عراقی به گل نشسته بودند.یکی از گشتی های تیپ
نفس نفس زنان این خبر را برای فرمانده آورده بود.فرمانده گل از رویش شکفت.حالا سرمای دیشب فراموشش شده بود.چشمش به
والایی افتاد.او شکار چی تانک بود.گفت: سرمای دیشب حکمتی داشت.ببین باران چه بلایی بر سر عراقی ها آورده.قرار بود امروز با این تانک ها مقابله کنیم.
والایی چشمش به تانک ها بود .ناگهان تانکی را دید که حرکت می کرد.تانک روی تانکی که درگل گیر کرده بود،رفت و لوله اش را به طرف خاکریز گرفت وآماده شلیک شد.فرمانده سرا سیمه یکی از آرپی جی زن ها را صدا زد.
بسیجی با دقت تانک را هدف کرفت و شلیک کرد.تانک در آتش سوخت.والایی چند نفر را به طرف تانک ها فرستاد و منطقه به جهنمی از آتش تبدیل شد.تانک های به گل نشسته می سوختند و دود و باروت منطقه را فرا گرفته بود.
رزمندگان به شکرانه این پیروزی سجده شکر به جا آوردند.